روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

خودخواهی مادرانه

گاهی دوست دارم روشا همچنان کودک می ماند مثل همین روزها که به هزار بهانه دوست دارد بپرد بغلم و بوسه بارانم کند، راستش می ترسم از روزی که حسرت یک بوسه داشته باشم و شرم از بزرگ شدن سریع دخترک دلم را به درد می آورد. مادر است دیگر دلش هزار تا بهانه برای نارحتی دارد حتی لحظه های شیرین آغوش دخترک --------------------------------------------------------------------------------------------------------- روشای من موقع رفتن به دستشویی کل لباس هاشو درمی یاره، می ترسه خیس بشه واعا نمی دونم چیکار کنم مدام بهش تذکر می دم پیش بابایی زشته باید تو توالت لباست رو دربیاری اما تاثیر چندانی نداره، می ترسم همین مسئله حیا رو که خیلی مهمه مخصوصا برای دختر ها...
20 بهمن 1393

امام مهمان نواز

مدتها بود آرزوی رفتن به مشهد داشتم و هر سری مسئله ای پیش می یومد و نمی شد، آخرین بار نوروز92 رفتیم روشا خیلی کوچیک بود و اصلا یادش نمی یومد، بهش می گفتم دعا کن بریم مشهد زیارت و اون بعد نمازش دعا می کرد که در 12 بهمن به لطف امام رئوفم به سفر مشهد رفتیم با مامانی و عمه زری و بابا و البته روشا و من!!!   واقعا آقای بزرگ رسم مهمان نوازی رو در حق ما تموم کرد. حرم امن و خلوت و راز و نیاز های تمام نشدنی، هیچ غمی حس نمی شد پر از انرژی فوق مادی و اثر بخش حیف زود تمام شد.               ...
18 بهمن 1393

معلم زبان خصوصی

امروز قرار بود معلم زبان روشا بیاد خونه، روشا خیلی ذوق داشت از صبح زود بیدار شدو لباس مرتب پوشید اما اون زنگ زد و گفت کاری براش پیش اومده و بعد از کلی معذرت خواهی قرار شد فردا بیاد ، از نظر من خیلی معمولیه واسه هر کس یهو کاری پیش بیاد اما از نظر روشا اصلا منطقی و خوب نبود. ماجرای معلم زبان گرفتن هم براش خودش داستانی داره که الان فرصت نوشتن نیست، فقط من بعد نیاز شدیدم به آموزش زبان تصمیم گرفتم معلم خصوصی بگیرم که موسسه ای که ازش معلم گرفتم پیشنهاد کرد حالا که دختر هم داری با کمی تخفیف معلم برای اونم بیاد که ما قبول کردیم و یک جلسه اومد خوب بود، روشا حسابی مجبورش کرد باهاش بازی کنه.... اما نیومدن امروز خیلی دمغش کرده بود.همش می گفت بگو معلم...
9 بهمن 1393

تصمیم نه چندان بزرگ

مدتی ست نوشتنم کم شده و نیازم به نوشتن شدید اما هم وقت کم ما آدم های زمینی اجازه نمی دهد و هم حوصله تنگ، اما این جا را دوست دارم جایی که امیدوارم روزگاری روشا بخواندش و حداقل بد قضاوتم نکند...امیدوارم دوستانم بخوانند و همراهم باشند، دوستان عزیزی مثل مریم، فائزه، خانم محمودی، نعیمه، خواهر هایم و خیلی دوستان گلی که نوشته هایشان برایم دریایی از شور و شوق است. تصمیم گرفته ام هر روز بنویسم حالا اگر هر روز نشد زود زود بنویسم این قدر زود که یادم بماند ریزترین خاطره سیندختم را ثبت کنم. مثلا همین امروز که خیلی عادی رفتیم دانشگاه روشا راهی مهد و من کلاس درس، و عصر که کلاس من طول کشید و روشا با شیطنت هایش به کلاس ما آمد و آنقدر انرژی مثبت داشت که...
7 بهمن 1393

روشای من در این روزهای بهمنی

اینکه دخترت رو برداری و توی برف غنیمتی که داره یه ریز می باره بری تا کتابفروشی خیلی لذت داره، اصلا ای کاش همه مادر ها بتونن زیر بارون با دختراشون قدم بزنن، دست های کوچیکشون رو بگیرن و درباره همه چیزهایی که می بینن صحبت کنن. دختری که همین که دستش رو به تو داده با خیال راحت قدم می زنه حتی اگه از خیابون با اون همه ماشین هم رد بشین نگرانی نداشته باشه، ای خدای بزرگم من چقدر در محضر تو نگرانم، من چرا اینقدر نگران همه بچه های دنیا هستم، مگر تو خدای از مادر مهربان ترشان نیستی؟؟؟؟ ----------------------------------------------------------------------------------------- شبها موقع مسواک قصه غولک رو براش تعریف می کنم بچه غولی که داره با آدم ...
6 بهمن 1393
1